وقتی کوچکتر بودم پدرم برای من و برادر بزرگترم آتاری گرفته بود. آن موقع که هنوز انواع دستگاههای بازی نیامده بود؛ همه بچهها از آتاری حرف میزدند. بازی اصلی این آتاری یک بازی دو بعدی بود که هواپیمایی در مسیری حرکت میکرد و باید موانع را منهدم میکرد و امتیاز میگرفت. من آن موقعها 8 یا 9 سال بیشتر نداشتم. همیشه وقتی مشغول آتاری میشدم یک سوال برایم پیش میآمد که آخر این بازی چه میشود؟ این هواپیما آخرش به کجا میرسد و چه نفعی برای من خواهد داشت؟ در اوج دوران تخیلات کودکانه، فرضیههای مختلفی هم برای آخر بازی طرح میکردم. حتی یک بار فکر کردم دستگاه خودبهخود جایزهای به ما خواهد داد. من هیچوقت هواپیما را به آخرش نرساندم ولی بعدها فهمیدم قرار نیست اتفاقی بیافتد و به قول معروف خبری نیست .
در طول این سالها آتاریهای زیادی داشتهام. دنبال عقیدهها و موضوعات مختلفی افتادهام و فکر کردهام آخرش اتفاق عجیبی خواهد افتاد. ولی بعدها فهمیده ام اصلا هواپیمای بیشتر اینآتاریها آخری ندارند و تصورات من از آنها مثل همان تخیلات کودکانه است و بازهم خبری نیست.